آرزو سکینی ، رمان از نبودت می‌ترسم

دلتنگی مثل شکستگی روی عینک آدم‌هاست

در گفتگو با آرزو سکینی به بهانه کتاب در دست انتشارش

رمان عاشقانۀ «از نبودت می‌ترسم»

 

مصاحبه گر: ریحانه طیّب  

زیر نظر محمود طیّب

 

  • رسانه فردا: آرزو (زهرا) سکینی از جوانان هنرمند و نویسندۀ خوزستانی است که نخستین رمانش با عنوان «از نبودت می‌ترسم» از سوی انتشارات سزاوار در دست انتشار است.

این رمان در ۲۷۰ صفحه و با روایتی هنرمندانه، زیبا و با بیانی خلاقانه و ادبی توسط ایشان تألیف شده و نویسنده تلاش کرده است که اثری تازه با تصاویر ادبی و بیانی صمیمی و ملموس بیافریند.

ویراستار این کتاب، محمود طیّب است و ویرایشگر و نمونه خوان کتاب نیز ریحانه طیّب از جوانان بااستعداد و از دانشجویان تیزبین دانشگاه شهید چمران اهواز است که کنترل متن نیز با دقت از سوی او صورت گرفته.

آرزو سکینی در گفتگویی با هفته نامۀ رسانه فردا از خودش می‌گوید و از چگونگی نوشتن این اثر و حال و هوای داستان:

  • با درود؛ خانم سکینی خودتان را معرفی کنید؟

○ درود به شما. آرزو سکینی هستم متولد ۱۳۷۹ و دانشجوی پزشکی هستم؛ فعال در حوزه‌های جوانان هلال اهمر و فعال اجتماعی و علاقمند به ادبیات و هنر.

 

  • به طور کلی چگونه به نوشتن روی آوردید؟

همیشه باید یک چیزی باشد که بین اینهمه مشغله و آشفتگی فکر کردن به آن آرامت کند. من هیچ وقت برای خوب شدن حالم نرفتم سمت آدمها و همین باعث شد که گزینه‌های امن تر و مطمئن تری را انتخاب کنم. مانند قدم‌زدن، موسیقی، کتاب، قهوه و به ویژه نوشتن خاطرات روزمره ام که به صورت یک دلنوشته بودند و در تمام آنها‌ها خدا را مخاطب قرار داده بودم و با او صحبت می‌کردم. از اتفاقات روزانه ام برایش میگفتم زیرا او تنها کسی بود که به کسی چیزی نمی‌گفت.

 

  • نخستین نوشته‌هایتان که مورد توجه قرار گرفتند چه بودند و مربوط به چه زمان بودند؟

اولین‌نوشته‌ها که خیلی مورد توجه قرار گرفتند مربوط به دورۀ راهنمایی بود. دوستی داشتم که همیشه مشتاق خواندن دلنوشته‌های من بود. یعنی می‌شود گفت با آن نوشته‌ها ٱنس داشت و جالب اینجاست که افکار و حرف‌هایی را که در متن دل نوشته‌ها بود روی زندگی‌اش پیاده می‌کرد و خیلی ذوق زده بود از این که من باز بنویسم. می‌گفت پسرعموی دانشجویی دارد که هر از گاهی می‌آمد منزل آنها. یک روز که رفته بود منزلشان به اتفاق، نوشته‌های من را خوانده بود و او هم از همان روز به بعد هر روز دنبال دفترهای من می‌فرستاد و وقت خاصی را صرف خواندن دلنوشته‌های من می‌کرد.

 

  • چه کسانی مشوقان شما در این راه بودند و به شما امید و جهت میدادند؟

دوست دیگری داشتم که مانند روانشناسان برای من خوب حرف میزد. خانم مائده آلبوغبیش که در کتاب اسمش را پروین نهادم. او همکلاسی من بود و جالب اینجاست که فقط یک سال بود که همدیگر را می‌شناختیم. اما اعتقاد پیدا کردم که کمیّت مهم نیست و کیفیت مهم است؛ و این خدایی برای من یک دنیا ارزش داشت. خیلی دوستش دارم. نمیدانم الان کجاست. اما حتما بعد از منتشر شدن کتابم میروم دیدنش. او تنها کسی بود که من را تشویق می‌کرد و روحیۀ مثبت میداد برای نوشتن چرا که او هم مانند من به نوشتن علاقه خاص داشت و گه‌گاهی رمان‌های کوتاه می‌نوشت.

بعد از او نیز دبیر شیمی که یک روز متوجه شد حواسم به درس نیست؛ به‌خاطر دلنوشته‌ها و سعی کرد تنبیهم کند. خواست که دلنوشته‌ای برای خدا بنویسم. این زیباترین تنبیه بود که تا به حال برایم در نظر می‌گرفتند. وقتی نوشتم و ایشان آن را خواند، بسیار متأثر شد و از من خواست با جان و دل به هنر نوشتن ادامه بدهم.

آرزو سکینی، نویسنده رمان از نبودت می ترسم

  • نقش خانواده در این میان چه بود؟

درواقع پدرم بیش از هر کسی برای رسیدن به هدف‌هایم پشتم بود و هیچ وقت نگذاشت حس کنم شکست خورده ام. پدرم همیشه بین این همه درست میشه با هم درستش می‌کنیم بود و هست. من به وجود پدرم در زندگی‌ام افتخار دارم و به خودم می‌بالم از اینکه چنین یگانۀ دیدنی در زندگی من وجود دارد.

 

  • زنده باد. چه کتاب‌هایی خواندید که به نوشتن علاقه مند شدید و از کدام کتاب‌ها شروع کردید؟

رمان‌های عاشقانه‌ای از قبیل صبحی در تاریکی، زنجیر عشق و… را خواندم و از بعضی جاهای این کتاب‌ها الهام می‌گرفتم برای نوشتن.

 

  • آیا قبل از طرف مدرسه و اکنون از طرف دانشگاه یا همایش خاصی مورد تشویق یا برگزیدگی قرار گرفتید؟

بله چندین‌بار از طرف مدرسه و دانشگاه برای مسابقات انتخاب شده‌ام و در هر بار مقام می‌آوردم.

 

  • در این راه چه هدفی دارید و ژانر یا گونۀ محتوای در مورد نظر و گرایش شما چیست؟

من هدفم این است که با نوشتن و انتشار کتاب‌هایم از آدمی که دیروز بودم در وضعیت بهتری باشم و در این راه خطر و ماجراجویی می‌کنم. زیرا که ارزش دارد حالا یا کتاب‌هایم مطرح می‌شود و معروف می‌شوم یا نه. مهم این است که بنویسم و هنگامی که به مرز ناامیدی برسم به خودم یادآوری کنم که سخت‌تر از این‌ها را گذراندم و پیش آمده. همیشه ترجیح می‌دهم محتوای رمان‌هایی که می‌نویسم عاشقانه و گاهی هم تخیلی باشد.

 

  • آیا تاکنون در انجمن یا کانون خاصی عضویت داشتید یا اتحاد خاصی در این راه در کنار شما بود؟

خیر من تا به حال در هیچ کانون و یا انجمنی عضو نبودم. زیراکه امکاناتش مهیا نبود و در حقیقت من مایل نبودم که در کانون یا انجمن برای آموزش بیشتر نویسندگی ثبت نام کنم و هنر نویسندگی را از خانواده پنهان کرده بودم چرا که می‌ترسیدم مخالف این هنر من شوند و نگذارند که ادامه دهم.

زیرا که هر بار می‌فهمیدند که دارم کتاب متفرقه می‌خوانم یا سرگرم نوشتن دلنوشته هستم، کمی از من دلخور می‌شدند و مخالف این کار من بودند. اما ای کاش چهارسال پیش به آنها می‌گفتم که به نوشتن علاقه دارم و می‌خواهم درکنار پزشکی نویسندگی کنم. اعتراف می‌کنم که این کار من بسیار اشتباه بود و نباید می‌ترسیدم و باید از همان اول با آن ها درمیان می‌گذاشتم.

 

  • آیا در حوزه داستان‌نویسی و روش نوشتن آموزش خاصی دیدید؟

من هیچ دوره‌ای برای نویسندگی ندیده ام؛ زیرا که من با برنامه پیش می‌رفتم و وقتم برای درس و نوشتن و گاهی خواندن رمان‌های دیگر پر شده بود و وقت خالی نداشتم. دلیل دیگر هم این است که من در شهری(از شهرک‌های مجموعۀ شهرستان ماهشهر) زندگی می‌کردم که کلاس‌های متنوع نداشت و امکاناتش خیلی کم بود.

 

  • چند اثر نوشتید یا چاپ کردید و چند اثر آماده انتشار دارید؟

در حال حاضر فقط یک کتاب نوشتم و همین هم در دست چاپ و انتشار است.

 

  • آیا در فضای مجازی در حوزۀ کاریتان صفحه یا سایت و فعالیت حرفه‌ای و هدف‌مندی دارید؟

خیر فعالیت خاصی در فضای مجازی ندارم چرا که علاقه خاصی به فضای مجازی ندارم. من بیشتر ترجیح می‌دهم وقتم را صرف نوشتن و خواندن رمان‌های جذاب کنم.

 

  • رابطه رشته تخصصی دانشگاهیتان با ادبیات و نویسندگی چگونه است؟

تا به حال پیش نیامده که نویسندگی یا خواندن رمان مانع خواندن درسم شود و مرا از کار و زندگی ام بیندازد. زیرا که من همان طورکه به نویسندگی علاقه دارم به رشته تحصیلی ام نیز علاقه شدیدی دارم. همیشه با برنامه‌ریزی پیش می‌روم و برای هر کار و فعالیتی ساعت ویژه خودش را اختصاص دادم.

 

  • خوب، برویم سراغ این رمان. «از نبودت می‌ترسم» چیست و جرقه آن از کجا آغاز شد؟

کلمه از نبودت میترسم الهام گرفته از آن حس بدِ حرف نزدن با کسی که عادت داشته‌ای هر روز با او حرف بزنی. انگار یک چیزی گم کرده باشی. همچنان می‌گردی پیدایش نمی‌کنی و کلافه می‌شوی آخرش می‌فهمی که‌ای بابا باز هم دلت تنگ شده و خبر نداری. دلتنگی مثل شکستگی روی عینک آدمهاست. هر جا را نگاه کنی می‌بینیش و باید اعتراف کرد تاوان نبود بعضی اشخاص در زندگی‌مان قلاب سنگ زندگی آشفته ماست. جرقه نوشتن این رمان از جایی شروع شد که به این نتیجه رسیدم درست است نمی‌شود گاهی به پای هم پیر شد اما باید افتخار کرد که روزی جزئی از زندگی تو بود.

 

  • در چند سطر از مقدمات رمان بگویید؟

رمان، روایت غصۀ یک دختر نسبتاً پولدار به نام آرزو است که در ایام مدرسه به خاطر حرف‌های همکلاسی‌هایش به پدرش اصرار می‌کند که او هم مانند دیگر دختران معمولی با سرویس شخصی به مدرسه برود. آرزو دختری مغرور بود و پسرها برای این که توجه او را جلب کنند حتی شرط بندی هم میکردند. روزی پسری به نام محمد برای این که با او دوست شود با دوستانش شرط بندی می‌کند. چراکه آرزو یک دختر معمولی نبود. هم از لحاظ زیبایی و هم از لحاظ اخلاق زبانزد همه بود… . محمد بعد آن که شماره آرزو را پیدا کرد به او پیشنهاد دوستی می‌دهد و سپس در ادامه اتفاقاتی می افتد که در کتاب خواهید خواهند.

 

  • بسیار خوب، هدف و پیام شما در این رمان چیست؟

هدف من از نوشتن رمان این است که به دیگران بگویم حالا که تهش قرار است بمیریم پس بیایید نترسیم. به ته هیچ چیز فکر نکنیم. ریسک کنیم. بدوییم. وقتی ناراحت هستیم گریه کنیم. قهقهه بزنیم. موزیک هایمان را گوش بدهیم. جریمه شویم. بخوریم زمین. زیر باران خیس خیس شویم. شب گردی کنیم. در خیابانها بدوییم. بخندیم. درست است ما پایان قشنگی نداشتیم، اما داستان قشنگی داشتیم و همین برای یک عمر دیوانگی و نترسیدن کافی است… .

 

  • تعریف شما از عشق به یکدیگر چیست؟

چیز‌های ترسناک و ناجور در زندگی زیاد دیده ام و تجربه‌های دردناک هم کم نداشتم، ولی بی رحم ترین، وحشی ترین و ترسناک ترین چیزی که به عمرم شناختم عشق بود. اما باید اعتراف کنم که گاهی وقت‌ها نمیشود دست از دوست داشتن یک نفر برداشت. حالا هر چقدر هم که از او متنفر باشی باز هم نمیتوانی از علاقه ات به او دست برداری.

 

  • تا چه حدی از واقع‌گرایی فاصله گرفتید و از قوۀ تخیل خود استفاده کردید؟

در واقع نصف بیشتر رمانی که نوشته ام برگرفته از تخیلات من است. دلیل اینکه از واقعیت دور شدم و ترجیح دادم که از تخیلات خودم استفاده کنم این است که من گفتم نقش اول رمان بر اثر یک بیماری از دنیا می‌رود. درحالی که واقعیت این نیست.

 

  • آیا در نوشتن این رمان، به رمان یا نویسنده خاصی نظر داشتید یا از آن نیز الهام گرفتید؟

خیر به هیچ نویسنده ای نظر نداشتم. منتها من وقتی کلمه‌ای جدید می‌شنیدم و به نظرم جالب می‌رسید ساعت‌ها به آن فکر می‌کردم و برای نوشتن یک دل‌نوشته از آن الهام می‌گرفتم و در این رمان نیز من ازدل نوشته هایی که خیلی وقت پیش در خلوت خودم نوشته بودم استفاده کردم.

 

  • چه مدت طول کشید تا این اثر نوشته شود؟ چه سختی هایی متحمل شدید؟

شاید باورتان نشود اما آن زمان که برای اولین بار می‌خواستم رمانی بنویسم آنقدر شور و شوق زودتر به اتمام رساندن آن را داشتم به حدی که کمتر از دو ماه توانستم این رمان را بنویسم و با هیچ مشکلی مواجه نشدم.

حقیقتش من نیز بعد از تمام شدن این رمان متعجب شدم که چرا مانند بسیاری از نویسندگان چندین بار نوشته‌ها را تصحیح نمی‌کردم. گمان می‌کردم رمانی که نوشته ام ممکن است جالب نباشد و هیچ وقت مورد توجه کسی قرار نخواهد گرفت.

چندسالی می‌شود که من این اثر را نوشتم اما کسی نبود که پشتم باشد و از من حمایت کند که بتوانم آن را به چاپ برسانم، اما بعد از چهار سال دل را به دریا زدم و اقدام به چاپ آن کردم. چرا که دیگر نمی‌خواستم احساس کنم که ادامه دادن به نوشتن فقط وقت تلف کردن است و برایم هیچ سرانجامی نخواهد داشت. می‌خواستم با اقدام به چاپ آن خودم و نوشته هایم را محک بزنم.

  • خودتان به چه نوع رمان‌ها و چه محتوا و مضمونی علاقه دارید؟ حوزه مطالعاتتان بیشتر در کدام محتوا و مضمون بوده و هست؟

بیشتر به رمان‌هایی علاقه دارم که بدانم پایان آن‌ها خوش باشد و یا اینکه طرف بمیرد. شاید به این حرفهایم بخندید اما من متنفرم از اینکه شخصی وارد زندگی‌ات شود و تو فکر کنی که او زیباترین اتفاق تصادفی نابه هنگام تو است و چه آهنگ هایی که سلیقه ات نبوده ولی به‌خاطر آنکه او دوستشان داشت سلیقه ات شد. چه روزهایی که ناراحتش کرده اند اما تو خنده را بر روی لب‌هایش نشاندی؛ کوچکش کردند به او احترام گذشتی تنهایش گذاشتند هوایش را داشتی؛ دوستش نداشتند عاشقش بودی، فراموشش کردند، کل فکرت او بود؛ از زندگی برید امیدوارش کردی؛ زمین خورده بود بلندش کردی؛ اما تهش خیلی آرام و بیصدا برمی‌گردد پیش کسانی که او را پس زده بودند!! و بگذارد تو بین یک مشت غریبه بی‌تفاوت از هر حس خوب خالی شوی. گویا که احساساتت را در یک اتاق تاریک و سرد گذاشته باشد و درِ راهروی آن را قفل کرده باشد و برود. پس همان بهتر که پایان رمان نقش اول بمیرد یا آنکه به هم برسند و پایانش خوش باشد.

 

  • آیا رمان «از نبودت می‌ترسم» قابلیت تبدیل به فیلم یا سریال را دارد؟ یا برای تبدیل به فیلم‌نامه باید بازنویسی شود؟

بله امکانش هست که به یک فیلم یا سریال تبدیل شود. اما به نظر من باید وارد جزئیات داستان شد و بیشتر آن را گسترش داد و یا اینکه جلد دوم این رمان نوشته شود. چراکه به نظر می‌رسد کمی برای یک سریال کوتاه است و نیاز دارد که داستان این رمان را بازتر و بلندتر کرد.

 

  • آیا از عناصر محلی و بن‌مایه‌های زیست‌بومی خودتان هم در این اثر بهره گرفتید؟

بله زیرا این رمان برگرفته از داستان واقعی هست می‌شود گفت که کم و بیش از عناصر محلی بهره گرفتم برای مثال آنجایی که به زبانی چپکی با پدرم صحبت کردم برگرفته از بن مایه‌های زیست بومی خودمان است. پدر و مادرم اصالتا آبادانی هستن و به احتمال همه خبر دارند که زبان چپکی یک زبان قدیمی و معروف آبادانی است. این زبان بسیار برای من اهمیت دارد چرا که زبان زیبا و بامزه زبان پدری و مادری من است و با کمال افتخار از آن در گفتگوهای من و پدرم در کتابم بهره گرفتم.

 

  • تا چه اندازه این اثر دستخوش حذف و اضافه و ویرایش فنی یا محتوایی شده است؟ یا به همان شکل آغازین برای انتشار ارایه شده؟

به دلیل اینکه من نخستین‌باری بود که می‌خواستم دلنوشته هایم را در قالب یک رمان نسبتا قطور بنویسم تقریباً نصف بیشتر این رمان را به صورت گفتاری نوشته بودم وتنها ویرایش فنی که برای این رمان انجام شد تبدیل نوشته‌های گفتاری این کتاب به نوشته‌های کتابی بود.

 

  • دوست دارید به عنوان یک نویسنده باز هم به نوشتن راه ادامه دهید و در این زمینه مطرح شوید؟

صد البته. من دختری هستم که برای درد و دل کردن و خالی کردن خودم نرفتم طرف آدم‌ها و همیشه سعی کردم عصبانیت وناراحتی‌های خودم را سر برگه‌ها خالی کنم.

به همین دلیل به‌گونه‌ای به نویسندگی ٱنس دارم و به گفتۀ قیصر عزیز،  می‌خواهمش چنان‌که شب خسته خواب را! من می‌خواهم به این راه ادامه دهم و روزی که دیگر کتاب هایم را راحت به چاپ رساندم و شناخته شدم درحالی‌که دارم واقعی ترین خوشی ام را تماشا می‌کنم یک لبخند عمیق بزنم و با خیال راحت بگویم باورم نمی‌شود که بالاخره شد!

بارها و بارها به مرز ناامیدی رسیدم و گفتم نه نمی‌شود و این که دارم به این فکر می‌کنم که یک روز کتابم چاپ می‌شود و نویسنده می‌شوم تنها یک آرزوی محال است و یک بلندپروازی بیش نیست. هیچکس نبود که بیاید دست روی شانه ام بگذارد و بگوید که «ناامید نشو خوشبختی شاید در صفحه بعدی باشد، کتاب را نبند». کسی نبود اما خودم به قدری قوی بودم که در تاریکترین روزها خورشید خودم شدم و ادامه دادم به نوشتن و ریسک کردم.

به خودم گفتم که اگر برنده شدم خوشحال می‌شوم اگر هم باختم تجربه ام بالاتر می‌رود و دوباره شروع می‌کنم. و خدا را شکر که به آرزویم رسیدم و نباختم و در حال حاضر هیچ بهانه‌ای برای ادامه ندادن این راه ندارم.

 

  • آیا این رمان، یک رمان بلند است و پایان باز دارد یا در همین اندازه تمام شده است؟

بله این رمان ادامه دارد اما از آنجایی که من ترجیح دادم نقش اول این رمان(محمد) بمیرد داستان را خاتمه دادم. و حتماً ادامه این رمان را در قالب یک رمانی با نامی دیگر خواهم نوشت.

  • توصیه شما به کسانی که به تازگی قدم در این راه گذاشتند چیست؟

به آنها سفارش می‌کنم که هیچ وقت به خاطر یک یا دو بار شکست ناامید نشوند و قوی تر ادامه بدهند. هنگامی که به مرز ناامیدی می‌رسند به این فکر کنند که زندگی مانند بوکس است، زمین بخورند نمی بازند، بلند نشوند میبازند. پس قوی باشند و عاشقانه به این هنر ادامه بدهند. حتی اگر کسی نباشد که پشتشان بهش گرم باشد.

 

  • از گفتگو با شما بهره بردیم. با آرزوی پیروزکامی برای شما و موفقیت این کتاب و نشر دیگر آثار شما.

سپاسگزارم.

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *