گزینۀ شعر امروز رامهرمز/یونس عباسی

*رسانۀ فردا: ادبیات آیینۀ تمام‌نمای فرهنگ آداب و رسوم و اندیشه های هر ملتی است. استان های جنوبی ایران، مانند دیگر نقاط کشور، زمینه و بستر رشد استعدادهای ادبی ملی و قومی ارزنده ای است. استان خوزستان، استان لرستان، استان کهگیلویه و بویر احمد، استان فارس و اصفهان از مهمترین نقاط پرورش استعدادهای ادبی و فرهنگی ایران هستند. از مدیران محترم انجمن های دولتی و خانگی دعوت می شود گزینۀ شعرهای شهر و یا شهرستان و همچنین نقد و معرفی مجموعه‌شعرها و تازه های نشر و یا گزارش تخصصی همایش های ادبی منطقۀ خود را برای معرفی بهتر و شایسته تر به پل های ارتباطی هفته نامه بفرستند.
در این شماره به معرفی گزینۀ شعر امروز شهرستان رامهرمز پرداخته ایم.

* گزینۀ شعر امروز رامهرمز(بخش نخست):
* به کوشش یونس عباسی

اشاره: شهرستان رامهرمز نسبت به جمعیت خود شاعران بسیاری دارد. و بسیاری از شاعران رامهرمزی دارای کتاب هستند. از شاعران پیشکسوتی مانند حفیظ الله ممبینی ، هرمزی وحمداله احمدی گرفته تا شماری از شاعران جوان.
در حال حاضر دو انجمن در شهرستان رامهرمز زیر نظر ادارۀ فرهنگ و ارشاد اسلامی این شهرستان در حال فعالیت هستند. یکی انجمن ادبی رامهرمز که دارای قدمت بیشتری است و دیگری انجمن گویشی ساوات که چند ماهی است شروع به فعالیت‌های ادبی(شعر ، داستان، و..) کرد و به تمام گویش‌های رامهرمز (لری رامهرمزی، لری بهبهانی ، لری بهمئی، عربی، دزفولی و…) نیز می پردازد انجمن ادبی رامهرمز سه‌شنبه ها برگزار می‌شود و انجمن ساوات نیز چهارشنبه ها. در حال حاضر بیش از ۵۰ شاعر و نویسنده در این انجمن ها فعالیت دارند.

دلم گره نمی خورد به این غزل که زورکی
هوای ناله میکند دراین دل عروسکی

کدام کام تلخ را به شعر من گره زدی
که یاد برده از دلم هوای سبز کودکی

هنوز جنگل دلم مسیر باد مانده است
و شاخهای ترد من شکسته شد یکی یکی

منم همان کلاغ پیر، وعده داده ام به باغ
که قار قار میکنم به خواب هر مترسکی

تو با تمام قصه ها همیشه فرق میکنی
بزرگ دیده ام تو را از آن زمان کوچکی

ببین غزل تمام شد هنوز هم کلافه ام
مرا از این مکان ببر یواشکی یواشکی
غلامرضا حاتمی

لحظه هایم کاش با وصل تو بحرانی شوند
اشک و لبخندم دچار بهت و حیرانی شوند

چشم‌هایم روی قربانگاه زانوهای تو
کاش با تیزیّ ابروی تو قربانی شوند

دست‌هایم با گناه ِلمس انگشتان تو
کاش بی‌رحمانه در موی تو زندانی شوند

زیر بارش‌های شلاق نگاهت مژّه هام
کاش غرق از خیسیِ یک عصر توفانی شوند

کاش چون گرمای تیر و روزه های مستحب
ظهرهایم با لب قند تو مهمانی شوند

گر شبی عطر تنت را شانه هایم پس زدند
کاش چون یوسف سزاوارِ پشیمانی شوند

این سفر را کاش هر مردی به مرگم ختم کرد،
روزهایش چون شب قبرم زمستانی شوند

کاش بعد از من به خواب هرکه آیی، خواب‌هاش
بس پریشان از پریشان از پریشانی شوند…
آزیتا مومبینی

ابوالقاسم خورشیدی. متولد ۱۳۶۰/۰۵/۰۹، رامهرمز. شاعر غزل و شعر گویشی (لری). برگزیدۀ جشنواره‌های متعدد شهرستانی و استانی. شاعر برگزیدۀ هفتمین جشنواره شعر خوزستان. دبیر انجمن ادبی ساوات رامهرمز.

یک.
اهل گرمای جنوبم، اصلِ خوزستانی‌ام
چندسالی می‌شود اهل همین ویرانی‌ام

چند سالی می‌شود در این خراب‌آبادِ تنگ
با وجود بندرِ آزاد هم زندانی‌ام

با گذشت هشت سالِ جنگ تحمیلی هنوز
عاشقِ تیپ و کلاس و لافِ آبادانی‌ام

من دو فصل از سال دارم یا زمستانم رفیق
یا عطش‌آورترین گرمایِ تابستانی‌ام

آنقدر در حنجره، خاکِ تبرک خورده ام
که شبیه قالیِ پاخوردۀ کرمانی‌ام

درد من درد پساتحریم و بعد از آن نبود
درد دارم می کشم از دردِ هم‌استانی‌ام

ای دکل‌هایی که تا مرز فلان جا رفته اید
جایتان سبز است و من در کسوت چوپانی‌ام…
ابوالقاسم خورشیدی

دو.
بی‌وفایـی پیش چشم این اهالی خوب نیست
التماست می کنم؛ این بی خیالی خوب نیست

خنده های رفتنت در کوچـه ها ویـران‌گرند
گریه های ماندنم در این حوالی خوب نیست

مادرم می گفت شاید یک غروبی آمدی
انتظار سرنوشتِ احتمالی خوب نیست

بی‌تو مشغـول تمـام ِ خاطرات رفته ام
ای تمام هستی ام خوداشتغالی خوب نیست

کـوزه ای هستم کـه با دردِ ترک، خو کرده ام
جابه‌جایی‌های این ظرفِ سفالی خوب نیست

چون رمیدن های آهـو نازهایت جالب است
دشت چشمم را نکن حالی به حالی؛ خوب نیست!

بعد از این حال من و این کوچـه و این باغِ گل
از نبودت مثل این گل‌های قالی خوب نیست
ابوالقاسم خورشیدی

 

سیدجمال دردارپور؛ زادۀ ۳/۳/۱۳۴۹ و بازنشسته فرهنگی و اهل رامهرمز است. او کار هنری را با تئاتر و نمایش طنز از سال ۶۵ در رامهرمز شروع کرده است و در ادامه با علاقه ای که به ادبیات داشت از سال ۱۳۸۵ به شعر علاقمند شده و هم اکنون عضو انجمن شعر رامهرمز است:
بیشتر کارم رباعی ولی علاقه زیادی به طنز داشته وشعر طنز هم می گویم.

پنج رباعی از سیدجمال دردارپور:
محتاج بهاری از تبسم هستم
پاییزی و خالی از ترنم هستم
از بسکه نگاه سرد تو آبم کرد
در ساحل شرمساریم گم هستم
*
چون برگ به جامانده ای از فصل شدم
ناخوانده به دفتری دگر وصل شدم
افسوس که از قصه نمانده اثری
از بسکه کپی برابرِ اصل شدم
*
تا اینکه قلم هوای گفتن دارد
هر واژه، امیدی به شکفتن دارد
پاییزترین فصل غزل هایم شد
باغی که هنوز میل خفتن دارد
*
برای خلیج فارس
هرجزر تو نغمه ای ز یک آواز است
مدّ تو دلیل خوب یک آغازاست
باعشق از آب تو وضو می گیرم
امواج اذانت به دلم دمساز است
*
در ساحل یک سراب منزل دارم
صد واژۀ ناشکفته در دل دارم
بگذار بدون پرده اقرارکنم:
ای عشق همیشه با تو مشکل دارم…

 

غلامرضا حاتمی، متولد ۱۳۵۵ و اهل رامهرمز و کارشناس نقشه برداری است. فعالیت هنری را از شعر، و از سال ۱۳۷۵ در عرصه شعر فارسی و شعر لری بختیاری آغاز کرده است.
تعدادی از عناوین هنری ایشان:
نفردوم کنگره شعرملی زاگرس یاسوج
برگزیده دودوره شعر منطقه ای همدرنگ باغملک
برگزیده دودوره شعرمنطقه ای گپ دل بهبهان
برگزیده همایش شعر جنوب ماهشهر
برگزیده همایش منطقه ای عروج ایذه
برگزیده دو دوره همایش خلیج فاری
داور دودوره شعرمنطقه ای جلوه های آفرینش رامهرمز
و…

 

*تقدیم به ایران عزیز
وقتی بریدی گیسوان مادرش را
دادی به باد آرزو خاکسترش را

چون کودکی درتارو پود خویش مانده
در خویش میریزدتمام باورش را

شهنامه خوانی در غرور خود شناور
هرگز نمی بیند کسی چشم ترش را

مرداب شد جاری احساسش ولی باز
می گفت می گیردکسی نیلوفرش را

سوزانده شد تندیس احساسش غروبی
دزدانه کردم سورمه ام خاکسترش را

بعد از گذشت از هفت خان آرزوها
ای کاش میخواندی تو سطر آخرش را

تنها فقط یک نقش رستم رو شد اما
هرگز نخوانده کس خطوط دیگرش را

امواج پردرد خلیجی زجر دیده
هر لحظه در آغوش گیرد مادرش را

می خداهد از یک تهمت بدخیم گوید
از این که سوزاندند نامردان پرش را

ایران برایم تا ابد سرسبز مانده
هرچند می بینم فقط خاکسترش را

باران بیا تردیدهایم را بشوران
شاید ببینم ذره ای بالآترش را
غلامرضا حاتمی

 

یونس عباسی متولد ۱۳۶۵ در شهرستان باغملک و عضو انجمن ادبی رامهرمز و انجمن ساوات شهرستان رامهرمز است. مجموعۀ «گپ تهل»(حرف تلخ) مجموعۀ اشعار لری اوست.
برگزیدۀ چند دوره شعر گویشی در جنوب کشور.

یک.
میخواهمت مثلِ شرابِ کهنۀ شیراز
میخواهمت مثلِ امیدِ عصرِ حیرانی
بر من بچسبان صورتت وقتی که سردم شد
گرمم بکن مانند تن پوشی زمستانی

از من نگیران بودنت را تابِ طاقت نیست
دریایی و احساس من مانند یک ماهی
با من بیا تا مرز رویاها که شیرین است
کوکش بکن سازِ دلت را با دلم گاهی

فرمانروایِ لشکرِ احساس من هستی
از خشم چشمانِ سیاهت وحشتی دارم
با من بمان تا انفرادی تر کنی زیرا
من راضیم با خشم چشمانت بیازارم

میخواهمت ،میدانی و شاید نمی فهمی
درد است وقتی شب نگاهت با دلم سردست
ماه و پلنگ و خیزِ چشمانت که رویایی ست
این آرزو با من شبیهِ منزوی کردست

این آرزو را هی به دوشم می کشم عمری
دست از نیازت برنمی دارم، لبی تر کن
در بسترِ تنهاییم هر شب گرفتارم
یک شب تو با این دردِ بی درمانِ من سر کن
یونس عباسی

دو.
لالا نکن مادر، نمی خوابد
این کودکِ سرخورده از دنیا

احساسِ من گویا سرِِ زا رفت
تا شورشی در من نگیرد پا

دیگر نمی خوابد دلِ خسته
آبستنِ صد دردِ ماتم زاست
دنیای ما دنیای دردآور
قانونِ غم یک اصلِ پا برجاست

یک اصل بی اصل و هوّیت که
دارد به ریشِ ریشه می خندد

با اینکه بویِ گند او مشهود
گیجم چرا آخر نمی گندد

در باتلاقش دست و پا گیرست
بر هر مشامی بوی مردابست
نیلوفری هرگز نمی روید
وقتی که شادی غرقۀ خوابست

وقتی خبر جز مرگ و عصیان نیست
وقتی غضب در حالِ طغیان ست
وقتی مرُوت ریشه اش خشکید
آدم خیالش دفنِ انسان ست

وقتی تبر در ریشه می رقصد
وقتی ستم در حالِ بیدادست
دیگر کسی عاشق نمی میرد
شیرین کجا در فکر فرهادست!؟

تا ما به اصل و ریشه برگردیم
دعوای سختی با تبر داریم

تا گل دهد شادی در آزادی
دست از شهادت برنمی داریم

باید جهانی را به دور از غم
دور از صدایِ ناله ها سازیم
آری اگر ما یک صدا باشیم
در جنگ با دنیا نمی بازیم
یونس عباسی

 

ـ محسن عباسی، معمار و ترانه‌سرای ۳۱ ساله متولد رامهرمز و ساکن تهران است. اشعاری هم در قالب غزل دارد. کتابی از او هنوز به چاپ نرسیده ولی امیدوار است که اولین کتابش با نام “شهرزاد” در آینده‌ای نزدیک به چاپ برسد.

واسه من نقش چشات حیاتیه
مث خورشیدی برام، بی‌نظیری
مثل آفتاب‌گردونا خیره میشم
خورشید چشات‌و از من نگیری

باید از چشمای مردادی ِ تو
چراغ خونۀ من روشن شه
نذا(ر) حال و روز من بی چشمات
شب ِ بی ستارۀ بهمن شه

یه نشونی از خودم بهم بده
که توی خاطره‌های تو گمم
ماه ِ من از تو خیال من پره
من یه عمرِ که شب ِ چاردهمم

تو نه‌خورشید، نه‌ستاره‌ای، نه‌ماه
مث آسمون واسم بی‌مرزی!
لب تو میوۀ ممنوعۀ سرخ
تو به این رونده شدن می‌ارزی

من‌و بردی و خودت اینجایی
چه پارادوکس عجیب و خوبی!
واسه تو خمار صدساله‌ام و
واسه من قوی‌تر از مشروبی

توی شهری که پر از بن‌بسته
آغوشت یه دنیای بی‌مرزه
بین دستات جای امن بودنه
اونجا هر چراغی باشه، سبزه

توی این شلوغیا وُ همهمه
من نبود تو رو حاشا می‌کنم
لعنت این دنیای بی‌تو بودنه
که سکوتش‌و تماشا می‌کنم

من پر از خاطره‌های با توام
نمی‌شه یه لحظه دورشون کنم
من‌و راهی می‌کنن به سمت تو
نمی‌شه بی‌تو مرورشون کنم…
محسن عباسی

پایان.

منبع: هفته نامۀ تشان فردا، آبان ۱۳۹۷، صفحۀ ۷

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *