شهید یونس پورجلو در روایت دوستان و دوستداران
* هادی جهانی/دوست و همکار شهید
شب قبل شهادت رفتم اتاق یونس، سلام کردم. مثل همیشه جواب سلامم را نداد. حالش گرفته بود. از او پرسیدم چرا ناراحتی؟ بیا برویم باشگاه یا پیادهروی حال و هوایت عوض میشود. گفت نه حوصله ندارم؛ بیا برویم بیرون دور بزنیم.
باهم سوار ماشین شدیم. رفتیم و در شهر چرخی زدیم.
گفت: «نوحه بذار». نوحه گذاشتم نوحه که تمام شد. یونس شروع کرد به تفسیر کردن آن نوحه. گفت: «این نوحه در مورد حضرت رقیه است. وقتی سرِ بریده باباش رو گذاشتن جلوش، شروع کرد به درد و دل کردن با باباش».
یک دفعه با بغض سنگینی گفت: «قربون امام حسین برم. روز تاسوعا خارهای کربلا رو جمع میکرد. حضرت زینب اومد پیشش پرسید چرا خار جمع میکنی؟ گفت فردا قراره اهل حرم به اسارت برن. فردا رقیه به اسارت برده میشه. این خارها فردا میره تو دست و پای زن و بچۀ اهل حرم.»
بسیار از این احوال و مسائل، دغدغهمند بود و به خصوص پدر و مادرش را بسیار دوست داشت.
* یکی از دوستان و همکاران شهید:
۱٫
سلام بر آنهایی که از نفس افتادند تا ما از نفس نیفتیم، قامت راست کردند تا ما قامت خم نکنیم، به خاک افتادند تا ما به خاک نیفتیم سلام برآنهایی که رفتند تا بمانند و نماندند تا بمیرند. سلام بر شهدا! سلام بر شهید یونس پورجلو.
شهید یونس، احترام به پدر و مادر را والاترین ارزش میدانست بر این باور بود که دعای پدر و مادر عاقبت بخیری میآورد و ما براین باور شهید اعتقاد راسخ داریم؛ زیرا که شهید یونس عزیز به آرزوی خود رسید.
کمک به فقرا و نیازمندان، تمام ذکر شب و روز شهید بود و اغراق نیست اگر بگوییم بارها آرزو میکرد که اگر روزی به مرتبه و مقامی رسیدم، در اولین فرصتِ ممکن تمام تلاش خود را جهت از بینبردن فقر خواهم کرد.
از دیگر خصوصیات این شهید عزیز، غیرت، شهامت و منشِ پهلوانی بود. علاقۀ زیاد او به ورزش باعث انگیزۀ سایر دوستانش به ورزش شده بود.
۲٫
او شهادت را مختص انسان های لایق و سعادتمند میدانست. و انگار که خود باخبر بود که یکی از لایق ترین و مقدس ترین انسان هاست؛ و خوشا به سعادتش.
جملۀ ماندگار شهید که در این مدت آشنایی پرافتخار، بیشترین تکرار از زبان او را داشت این بود: «آخرین ماموریت یک پاسدار شهادت است».
معرفت او زبانزد عام و خاص بود. به یاد دارم روزی یک کارگر آمده بود و کاری را برای ما انجام میداد. ما جایی را نیز برای استراحت به او دادیم. همان شب میخواستیم به یک هیئت عزاداری برویم. گفت بگذار اول از این کارگر سرکشی کنیم بعد بروم. آرزو دارم با توجه به این اصل، در آخرت ما را نزد ایزد منان شفاعت کند. یونس جان راهت را ادامه خواهیم داد.
این شهد شهادت را همراه تو مینوشم
چون راه سعادت را در راه تو میدانم
سامان دلم هستی در پیش تو میمانم
لبیک شهادت را همراه تو میخوانم…
* محمد باولی بهمئی/دوست و همکار شهید
۱٫
من و یونس از بچگی با هم بزرگ شدیم. از دوران دبستان و راهنمایی. و بعد نیز همکار شدیم. متأسفانه چون یگانهای خدمتیمان از هم دور بود، فرصت باهمبودن در محل کار را نداشتیم. من در بخش مخابرات و یونس در یگان دیگری، در گردان مهندسی رزمی بود.
یونس بدون اغرق، بسیار آرام و صبور بود؛ شوخطبع و صمیمی و بسیار مهربان. سوگند میخورم در تمام عمرم هیچگونه بدی از او ندیدم. واقعاً ندیدم.
شهید یونس، برای خانوده ـ به ویژه مادرش ـ احترام زیادی قایل بود.
۲٫
یادم است یک شب به من زنگ زد. تقریباً چهل دقیقهای صحبت و حال و احوالپرسی کردیم. بعد گفتم بیا برویم بیرون.
به یگان محل خدمتش رفتم. سوار شد و با هم در شهر کمی دور زدیم. به کیانپارس رفتیم و فلافل خوردیم. گفت من حساب میکنم؛ و هر کاری کردم نپذیرفت. میگفت ماشین و مخارج بنزین و غیره با و بود و این را باید مهمان من باشی. تقریباً همیشه یونس خودش حساب میکرد. جزئیات را در نظر داشت.
داشتیم برمیگشتیم. گفتم مرخصی بگیر مسافرتی برویم و محمدجعفر(دوست صمیمی دوران کودکی دوتاییمان) را هم میبریم.
گفت به مادرم قولی دادم که باید به آن عمل کنم. باید او را برای زیارت امام رضا (ع) به مشهد ببرم. خودم هم دلم هوای حرم کرده. گفت: «بهش گفتم بعداً میبرمت مشهد؛ الآن تابستونه؛ هوا گرمه. ولی مادرم گفت نه اونجا هوا بهتره. برای همین دوست ندارم معطلش کنم.»
خیلی خانوادهاش را دوست داشت. بعد از شهادتش مادرش را دیدم. گفت ینس من را به زیارت مشهد برد. یادش جاوید.
منبع: هفته نامه تحلیلی تشان فردا